گاهی وقتا خورشید توی آسمونه ولی من نمی بینیمش؛ نه اینکه کور باشم، نه؛
نمی بینمش چون با اختیار خودم، توی سایه قرار دارم.
بعد همش به محضر خداوند شکایت می کنم که چرا خورشیدی نمیفرستی تا شب منو روشن کنه.
در حالی که خورشید هست؛ این اشتباه منه که که فکر می کنم خورشیدی نیست.
.....
یادش بخیر... وقتی این عکسو با ترس میگرفتم؛ من تنها زائر این حرم بودم،
حرمی که تا اون موقع هیچ وقت خالی نبوده اما اون موقع توش پرنده هم جرات نمیکرد پر بزنه.
و محوطه بیرون از حرم که شده بود مثل خرمشهر سال پنجاه و نه.
و اون چیزی که بغض منو ترکوند بیتی بود به زبان فارسی که روی طاق ورودی به ضریح نوشته شده بود:
اگر فردوس در روی زمین است
همین است و همین است و همین است...