... اتفاقات یک شب رصدی ...
میخواستیم یک شب بریم رصد؛ ولی نه جاهایی که قبلا میرفتیم؛ میخواستیم بریم یه جای جدید.
لذا جی پی اس رو برداشتیمو با یه جیپ رفتیم برای مکان یابی.
تمام مسیر رو با جی پی اس نشانه گذاری میکردیم؛ از کنار ایستگاه راه آهن هم رد شدیم؛ اسم ایستگاه بود: آبگرم ؛ یه ایستگاه بعد از ایستگاه سمنان؛ توی مسیر سمنان-مشهد.
بعد از کلی این ور و اون ور رفتن رسیدیم به یه منطقه که اسم عجیبی داشت
اسمش بود: علّاف (ل مشدد).
جای خوبی به نظر میرسید؛ خیلی از شهر دور نبود؛ افق بازی هم داشت...
و از همه مهمتر یه چشمه آب هم داشت و چند تا درخت توی برّ بیابون...
هرچند آب چشمه خیلی کم بود ولی توی حاشیه ی کویر وجود یک چشمه یعنی یک معجزه.
یه الاغ خشگل هم دیدیم ساکت و آروم؛ که برای یه بنده خدا بود که گوسفنداشو آوورده بود اونجا برای خوردن آب.
سایه ی الاغه نظر منو جلب کرد سایه ش خشگل تر از خودش بود. قیافش واقعا شبیه جیگر بود.
.
همین منطقه رو برای رصد انتخاب کردیم و برگشتیم شهر تا برای رصد فرداشبش همه چی رو آماده کنیم.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
انجمن نجومی که همه اعضاش خانم باشه مگه میشه رصد بذاری و بعد آقایونو ببری رصد...
اردوی رصدی اون شب برای خانمها بود فقط مسئولشون یه آقای محترم بود و البته یه کم طرفدار فمینیست ها ... (چه جلافتا...)
بالاخره رسیدیم به جایی که روز قبلش اومده بودیم اونجا؛ فرقش این بود که این بار شب بود نه روز.
بعد از رسیدن توی مینی بوس رو به همه گفتم:
"خدمت همه رصدگران بیکار و علاف؛ به منطقه ی رصدی علّاف خوش آمدید."
آسمون صاف بدون حتی یک لکه ابر؛ نوید یک شب تاریک رصدی رو میداد.
حضور استاد عزیزم؛ یکی از اساتید نخبه دانشکده فیزیک دانشگاه سمنان هم جذابیت شب رصد رو دو چندان کرده بود.
وسایلو خیلی آروم از مینی بوس آووردیم پایین؛ غافل از اینکه خاک اونجا نرمه و مینی بوس به خاطر سنگینی، کم کم داره توی زمین نشست میکنه.
وقتی متوجه شدیم؛ به راننده گفتم: چیزی نیست دنده عقب بگیر من هل میدم خیلی راحت میای بیرون.
با کمک استاد و شاگرد دکتراش که همراهش اومده بود شروع کردیم به هل دادن مینی بوس...
ولی نه... جدی جدی مینی بوس گیر کرده بود هل دادن ها فایده نداشت...
کم کم داشت نگرانی توی چهره راننده پدیدار میشد
باهمه زور و توان هل میدادیم؛ لاکردار تکون نمیخورد...
خانمها خواستند کمک کنند؛ من گفتم نه، بهتره عقب بایستید؛ یکی گفت چرا؟ گفتم شما که از عهده کشتن یه سوسک بر نمیایید همون بهتر که عقب بایستید؛ اینجور کاها مردونه ست...(احساس غرور)
دیگه از شوخی گذشته بود...
مینی بوس همین جور توی خاک فرو میرفت؛ راننده مینی بوس جوش آوورده بود؛
هر کاری میکردیم فایده نداشت...
مجبور شدم غرورم رو زیر پا بذارم و از خانمها خواهش کنم که همه هل بدند...
حالا توی اون گیر و دار خانمها هم نمی اومدند؛ تا به قول خودشون منو به خاطر حرفی که زده بودم تنبیه کرده باشند؛
بعد از کلی عذرخواهی و خواهش و تمنا همه اومدن برای هل دادن...
همه با همه توان هل میدادند ولی لاستیک توی خاک مدام لیز میخورد؛
.
استاد گفت بهتره یه تعداد از خانمها برند داخل؛ تا مینی بوس سنگین بشه، شاید اینطوری بیاد بیرون.
یه عده خانمها رفتند داخل مینی بوس و از داخل بیرونی ها رو تشویق میکردند:
" یالّلا... شما میتونید... سریعتر... مگه ناهار نخوردید..."
دود و خاک همه جا رو پر کرده بود؛ ولی این وسط انگاری به عده داشت خوش میگذشت...
عجب شب رصدی ای شده بود؛ حدود یک ساعت از رسیدنمون گذشته بود...
تصور کنید صدای ممتد مینی بوسی که هی داره گاز میده برای در اومدن از چاله و خاکی که با غلظت زیاد به عنوان شام نصیب ما میشد.
من دیگه کلافه شده بودم؛ داشتم به این فکر میکردم که چه غلطی کردیم اومدیم به این منطقه ی جهنمی...
راننده در حد المپیک جوش آوورده بود، کارد بهش میزدی خونش در نمیومد...
هی میومد بیرون هی میرفت توی مینی بوس گاز میداد.
ارتفاع چاله حدود نیم متر شده بود...
توی اون گیر و دار؛ فکر هیشکی کار نمیکرد تا اینکه یکی از خانمها نظر قشنگی داد:
بیایید چاله رو کامل از سنگ پر کنیم تا لاستیک گیر کنه بیاد بالا.
ما قبلش سنگ گذاشته بودیم ولی تعدادش کم بود بخاطر همین لاستیک بازم لیز میخورد اما وقتی تعداد سنگها زیاد شد ماشین هم سر عقل اومد و از چاله اومد بیرون.
.
و اینجور شد که بالاخره مینی بوس از اون چاله فضایی دراومد و راننده؛ مینی بوس رو برد ۲۰۰ متر پایین تر توی جاده پارک کرد.
این همه ماجرا نبود؛ نیمه شب هوا به شدت سرد شد . باد هم میزد و سرما رو میرسوند به استخون بدن؛ نیووردن لباس گرم هم تاثیر سرما رو دوچندان کرده بود...
یه خونه خرابه بود کنار چشمه؛ روز قبل اونجا رو برای دستشویی در نظر گرفته بودیم
نیمه های شب بود رفتم داخلش تا اوضاع رو بررسی کنم؛ چون چند نفر میخواستند برن دستشویی؛ به محض اینکه رفتم تو یه سگ یکدفعه به سمت من اومد و با صدای بسیار بلند شروع کرد به پارس کردن؛ برای یه لحظه قلب من اومد رسید به حلقم و برگشت. برای اینکه جلوی خانمها کم نیارم منم داد و فریاد میکردم تا سگه به سمت ما حمله نکنه ولی ترسیده بود چون یه دفعه ای این اتفاق افتاد.
در نهایت سگه پیروز شد و ما مجبور شدیم از اونجا بریم بیرون.
۱۲شب به بعد از شدت سرما و باد بیشتر بچه ها رفتند توی مینی بوس.
یادمه یکی به من اس ام اس داد که - آقای... خواهش میکنم بیا برگردیم سمنان من دارم از سرما می میرم -
ولی آسمون تاریکش ایول ا... داشت واقعا.
تازه داشت به من خوش میگذشت...
از شدت سرما جز چند نفر که منجم واقعی بودند بقیه رفتند داخل مینی بوس...
اما اون شب یه اتفاق باور نکردنی افتاد:
ساعت حدود دو یا سه نصف شب یه شهاب زد و به حدی آسمون رو روشن کرد که در یه لحظه تمام دشت روشن شد
نورش از ماه بدر هم بیشتر بود
من بیش از ۲۰۰شب تاحالا رصد بودم اما تاحالا چنین شهاب پرنوری رو ندیدم؛
آذرگوی نه بهتره بگم آتش گوی؛ حیف که دوربین حرفه ای نداشتیم برای ثبت اون.
این اتفاق همه رو از مینی بوس کشوند بیرون و بار دیگه دور تلسکوپها شلوغ شد.
تصویر سیاره مشتری در اون شب که از پشت لنز تلسکوپ با دوربین موبایل عکاسی شده.
سه قمر در سمت چپ و یک قمر در سمت راست مشتری دیده میشه.
چشمتون روز بد نبینه؛ نیم ساعت بعد از اذان صبح که هوا یه کم روشن شد وسایلو جمع کردیم که برگردیم ولی مینی بوس دوباره توی خاک گیر کرد ولی ایندفعه زود دراومد
بعدها که بازم اومدیم اینجا فهمیدیم که این منطقه پر از عقرب و رتیله ولی اون شب ما اینو نمیدونستیم.
بالاخره...
اسم عجیب منطقه؛ دو بار گیر کردن مینی بوس؛ سرما و باد شدید؛ حمله سگی که نزدیک بود پاچه ی مارو بگیره؛ عقرب و رتیل هایی که اونجا خونه داشتند ولی ما بیخبر بودیم و شهاب باور نکردنی ای که نیمه شب مهمان ناخواسته آسمون شد باعث شد اسم اینجا رو بذاریم:
... منطقه جهنمی علاف ...
اندازه ظاهری ماه حدود نیم درجه در آسمان است؛
چنانچه دست در حال کشیده باشد ماه بدر کاملا پشت انگشت اشاره قرار می گیرد.
عکس ماه بدر نیمه شعبان امسال (۳تیر یک شنبه شب) بر فراز شهر سمنان
بعد از یک شب رصدی بیدار بودن اونم توی زمستون؛ خوابیدن توی یه کیسه خواب گرم واقعا می چسبه
... اینجا مقبره ی شیخ علاء الدوله ـ یکی از محل های رصدی ...
طلوع خورشید در کویر
عکس با دوربین کانن ۳۰دی با لنز ۳۰۰تامرون
(از دوست خوبم؛ رضا؛ تشکر میکنم که خودشو رو یه پا نگه داشت تا بتونم ازش عکس بگیرم.)
آیا تا به حال به این موضوع دقت کردید؟
هنگام طلوع یا غروب خورشید سایه ی ما چندین برابر اندازه ماست.
اینجا منطقه ی علاف ۳۰کیلومتری جنوب شرق سمنان؛ یکی از مکان های رصدی ماست.
بین بچه هایی که باهم نجوم کار میکنیم؛ ژست های من پشت تلسکوپ همیشه معروفه.
مخصوصا وقتی پشت تلسکوپهای دابسونی قرار می گیرم.
چه کنیم دیگه... اینجور حرکات؛ اقتدار رصدی بنده رو میرسونه... (داخل پرانتز پدر ریا بسوزه).
بیشتر از یک کوهنورد روی کوه های اطراف؛ یا شاید بیشتر از یک کویرنورد روی رمل و ماسه کویر؛
رد پای رصدگرانی ست که قلبشان نه برای کوه و نه برای کویر بلکه برای آسمان می تپد.
اینجا ارتفاعات رودبارک؛ من و نوید در کنار تلسکوپ ۸اینچ ویکسن.
از این دنیا چیزی نمیخواهم جز یک آسمان تاریک؛ یک تلسکوپ؛ یک چادر و یک ماشین.
همین.
البته الان دلم داره فریاد میزنه که چرا منو یادت رفت؛ برای اینکه دلم نشکنه و لیست هم تکمیل بشه؛
داخل پرانتز (و یه همدم) .
گاهی وقتها خانم ها قدرتی دارند که حتی میتوانند خورشید را بالای دستان خود نگه دارند
دعا میکنم همیشه در امان باشید از این قدرت جادویی این جماعت...
عکس با دوربین کانن۳۰دی و لنز ۳۰۰
دقایقی بعد از طلوع خورشید - صحرای مرنجاب